در یکی از تالارهای دیرینکده، نمایشگاهی از طنزنگارههایی (=کاریکاتور) که از سراسر جهان طنزنگاران چربدست و باریکاندیش فرستاده بودند، برپای داشته شده بود.
پارههایی از آن نگارهها که طنزی تلخ و گزاینده آنها را برجسته میگردانید، نگاه خیره مرا به خود درکشید و مرا به درنگ و اندیشه واداشت. نمونه را، طنزنگاری شیرینکار، با نگاهی باریک و کاونده و ژرفاپژوه بر بیراهگیها و نارواییهای روزگار ما، شام بازپسین عیسیمسیح را نقش زده بود- که درودهای خدای بر او باد! پیمبر آرامی و آشتی، پژمان و دژم، آشفته و ناامید سر بر میزی نهاده بود و یاران دوازدهگانه او همگنان در سویی دیگر از میز و نیک دور و جدا از وی، به شور و شرار از هر کنار سرفراز و فراهم آورده بودند و تلویزیونی را مینگریستند.
پس از دیدار از دیرینکده هنر بیزانس، به ساختمان و تالار همایش بازگشتیم تا گوش به سخنرانیهای پسینگاهی بسپاریم و گاه نیز، در ربوده آوای یکنواخت و بیفراز و فرود سخنرانان، سری در گریبان فرو بریم و چشمی برهم برنهیم. من در حالی چنان بودم که دستی بر شانهام سود و آوایی در گوشم گفت: «اگر دنباله سخنرانیها را نمیخواهید شنید، برویم گشتی در شهر بزنیم».
سربرگردانیدم و شوی بانوی سیاهکلی را دیدم که آرام و نرم، با من سخن میگفت. شکفته و شادمان از این پیشنهاد که به نویدی میمانست، از جای برخاستم و روی به راه آوردم. بانوی او که گویا دل استوار و بیگمان بود که من آن پیشنهاد را پذیرا خواهم بود، در خودرو چشم به راهمان میداشت. برنشستیم و روان شدیم.
آن دو چندی در این باره که به کدامین گردشگاه شهر برویم و به دیدار کدامین شگفتی آن، با یکدیگر رای زدند. مرد، مانند بیشینه مردان ایرانی که دلبسته زنان خویشند و روا نمیدارند که آنان را برنجانند و بیازارند، همرای و همداستان با جفت خود، پذیرفت که به لیکاویتوس برویم، به «کنام گرگان».
«کنام گرگان» تپهای است بلند که در میانه شهر آتن بالا برافراخته است و کلیسایی کهن بر ستیغ آن جای گرفته است. این کلیسا را کمابیش، از هر جای در شهر، میتوان در آن فرازنا دید. راهی باریک و پیچاپیچ که چنبروار بر گرد تپه میگشت و هر بار تنگتر و کمدامنهتر میشد، سرانجام ما را به کلیسا رسانید که قهوهخانهای نیز در نزدیکی آن ساخته شده بود تا پذیرای دیداریان فرازجوی باشد.
بانو که درد پای او را میآزرد، از میانه راه به خودرو بازگشته بود. مرد، مهربان و مهماننواز، میکوشید که هر آنچه را شایسته دیدن میدانست به من بنماید.آتن ، در فرود در زیر پایمان،در هر سوی گسترده بود.
از آن فراز، میدیدم که تپههایی دیگر نیز، کوتاه و بلند و بیشتر پوشیده از درخت، از میانه ساختمانهای شهر سر برآوردهاند. هشت تپه را شمردم و فرایاد رم باستانی آمدم که آن نیز به تپههای هشتگانهاش آوازه یافته بود. والاترین و نامدارترین این تپهها تپه سپند و آیینی کاپیتول شمرده میشد که چند دهه پیش مهرابهای را در دل آن از زیر خاک بهدر آوردند، با تندیسهای زیبا از مهر ایرانی که سر گاوی نشسته بود و با دشنهای برّان، این دام نمادین و آیینی را پی میخواست کرد.
این ویژگی نیز شگفتیای دیگر بود که دو پایتخت باستانی را به یکدیگر ماننده میداشت. مرد همراه سکهای در دوربینی که بر کناره چگاد تپه بر پایهای نهاده شده بود، افکند و مرا به دیدن شهر، بهویژه آکروپولیس فراخواند که مایه نازش یونانیان و بیش از همه آنان آتنیان است. سپس پرسید که آیا میخواهم فنجانی چای یا قهوه بنوشم.